184
غزل شمارهٔ ۶۵
بیا تا دی کنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیره بینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام ، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم این گرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکنده ای دامی
پریخوانی است کزغفلت کنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری ، نیاز طاق نسیان کن
که رنگ آمیزی ات نقاش می سازد خجالت را
دمی کایینه دار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکین کرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشق که می گیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی می خواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمی خواهد
چو گردد استخوان بی مغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش می باید نصیحت را
به عزت عالمی جان می کند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج می باشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیست زخم تیغ الفت را
درین صحرا همه گر از غباری چشم می پوشم
عرق آیینه ها بر جبهه می بندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخن کرده باشی گردش رنگ قناعت را