109
غزل شمارهٔ ۶۴۰
دل راگشاد کار ز صد عقده برترست
آزادی طبیعت این مهره ششدرست
غواص آرزوی گرفتاری توایم
ما را تأمل گره دام گوهرست
سر برنمی کشیم ز خط رضای دوست
چون خامه سعی لغزش ما هم به مسطرست
رنگ پر یده ای ست ز روی خزان ما
در بوته های غنچه اگر خرد زرست
گر آرزو به چشم تامل نظرکند
خط لبی که دیده فریب است ساغرست
دریاکشی ست مشرب بیهوشی حباب
از خویش رفتنت به دو عالم برابرست
دارم نوید مقدم سیماب جلوه ای
ناصح خموش ! گوشم از آواز پاکرست
تجدید رنگ و بو، نرود از بهار من
نخل حبابم و نفسم جمله نوبرست
واماندگی ، فسردهٔ یأسم نمی کند
تسلیم سایه پرتو خورشید را پرست
بالا دوی ست آبلهٔ پا در این بساط
اینجا چو شمع گر قدمی هست بر سرست
فردا به خلد هم اگر این ما و من بجاست
ما را همین جبین عرقناک کوثرست
یک روی گرم در همه عالم پدید نیست
خورشید هم به کشور ما سایه پرورست
دشوار نیست قطع امید من آن قدر
مقراض یأسم و دم تیغم مکررست
بیدل به قلزم اثر انتظار عشق
چشم تری که بی مژه گردید گوهرست