78
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسم گریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش می مالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نی گلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها به گلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه می دهد آواز
که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین می رسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نی ام که کنم کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر به گردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست