163
غزل شمارهٔ ۶۲
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگ بسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادی ات
ای شرر نشو و نما زین کشت بیحاصل برآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگی کند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشت خاکی جوش زن سرتا قدم ساحل برآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بی رنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ
شوخی معنی برون از پرده های لفظ نیست
من خراب محملم گولیلی از محمل برآ
خلقی آفت خرمن است اینجا به قدر احتیاط
عافیت می خواهی ازخود اندکی غافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون می کشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ
نقش کارآسمان عاری ست ز رنگ ثبات
گررگ سنگت کند چون بوی گل زایل برآ
عبرتی بسته ست محمل برشکست رنگ شمع
کای به خود وامانده در هررنگ ازاین محفل برآ
تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود
چون نفس یک پر زدن بیدل به گرد دل برآ