97
غزل شمارهٔ ۶۱۸
لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست
خاک گرد و بر لب مال ایا چه بی حیاییهاست
اوج جاه خلقی را بی دماغ راحت کرد
بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
ریش دفتر تزوبر، خرقه ، محضر بهتان
دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
حق شناس غفلت هم زنگ دل نمی خواهد
آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
سعی خلوت دل کن شاه ملک عزت باش
در برون در خفتن ذلت گداییهاست
صبح از آسمان تازی سر فرو نمی آرد
یعنی این دودم هستی همت آزماییهاست
شمع درخور هر اشک دور می رود زین بزم
وصل دوستان یکسر دعوت جداییهاست
شکوه گر به یاد آمد از حیا عرق کردیم
ساز ما به این مضراب کوک تر صداییهاست
خاک این بیابان راگریه ات نزد آبی
ورنه هر قدم اینجا بوی آشناییهاست
الفت دل این مقدار پایبند عجزم کرد
رشته تاگره دارد غافل از رساییهاست
بی بضاعتان بیدل ناگزیر آفاتند
رنج خار و خس بردن از برهنه پاییهاست