88
غزل شمارهٔ ۶۱۷
باز درس خاشاکم سطر شعله خوانیهاست
صفحه میزنم آتش عذر پرفشانیهاست
کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من
خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
بی زبانی عاشق ترجمان نمی خواهد
تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
روز کلفت حسرت شام داغ نومیدی
صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست
رنگ و بوی این گلشن جمله پرفشانیهاست
چسم و کوه در دامان عمر و یکقلم جولان
با چنین گرانخیزی خوش سبک عیانیهاست
به که از فنای خود صندلی بدست آریم
ورنه دور هستی را نشه سرگرانیهاست
هر طرف گذر کردیم هم بخود سفر کردیم
ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست
گوش کر مهیا کن نغمه جز خموشی نیست
بی نگه تماشا کن جلوه بی نشانیهاست
آه بی پر و بالیم اشک عجز تمثالیم
سر بخاک میمالیم سعی ناتوانیهاست
ساز با شکست دل یار ازین نوا غافل
به که پیش خود نالیم ناله بی زبانیهاست
مایه خرد «بیدل» منشاء فضولی نیست
خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست