157
غزل شمارهٔ ۶۱۴
زبس به خلوت حسن توبارآینه است
نگاه هر دو جهان در غبار آینه است
هجوم چاک گل آغوش شبنم است اینجا
بهار هم چقدر دلفگار آینه است
کدام جلوه که محتاج صافی دل نیست
به هرچه می نگری شرمسار آینه است
چنان به عشق تولبریزجلوه خویشم
که هر طرف رودم، دل دچار آینه است
همه به شوخی تمثال چشم باخته ایم
وگرنه حسن برون از کنار آینه است
توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز
که روی کار جهان پشت کار آینه است
مباش غرهٔ عشرت ، درین تماشاگاه
تحیر آینه دار خمار آینه است
چه ممکن است دهد عرض هرزه تازی ها
همیشه موج نگاهم سوار آینه است
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید
نفس ز آب به بند حصار آینه است
نکاشتیم سرشکی که جلوه بار نداد
گداز دل چقدر آبیار آینه است
ز زندگی همه گر رنگ رفته ای داریم
به امتحان نفس ، در فشار آینه است
ز بی نشانی آن جلوه شرم کن بیدل
هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است