68
غزل شمارهٔ ۵۹۴
جایی که نه فلک ز حیا سر فکنده است
چون گل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهم کرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید
باری که پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنون گریبان درمنده است
تا تیشه ات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمی که پیش فتد لب گزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفته گیر
این دشت ، تختهٔ کف افسوس رنده است
ما را مآل کار طرب بی دماغ کرد
بوی گل چراغ درتن بزم گنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است