74
غزل شمارهٔ ۵۸۲
زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است
طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است
تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس
گرنه دل می سوزد آتش درکجا افتاده است
آرزو از سینه بیرون کن ز کلفتها برآ
عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است
تا نفس باقی ست جسم خسته را آرام نیست
مشت خاک ما به دامان هوا افتاد ه است
در علاجم ای طبیب مهربان زحمت مکش
درد دل عمری ست از چشم دوا افتاده است
تا قیامت دشت پیمایی کند چون گردباد
هرکخا یک حلقه از زنجیر ما افتاده است
غیر نومیدی سر و برگ شهید عشق چیست
از سر افتاده اینجا خونبها افتاده است
دیده تا دل فرش راه خاکساری کرده ایم
از نفس تا موج مژگان بوربا افتاده است
شوخی انداز شبنم ننگ گلزار حیاست
خنده ی حسن از عرق دندان نما افتاده ا ست
معنی دولت سراپا صورت افتادگی ست
از تواضع سایه ی بال هما افتاده است
اضطراب موج آخر محو گوهر می شود
در کمین ما دل بی مدعا افتاده است
عالمی شد بیدل ار سرگشتگی پامال یأس
تخم ما هم در خم این آسیا افتاده است