179
غزل شمارهٔ ۵۵۶
دارم ز نفس ناله که جلاد من این است
در وحشتم از عمرکه صیاد من این است
برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی
آوارهٔ دشت تپشم ، زاد من این است
مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم
جامی که مرا می برد از یاد من این است
چون صبح به گرد رم فرصت نفسم سوخت
آن سرمه که شد رهزن فریاد من این است
سنگی به جگر بسته ام از سختی ایام
آیینه ام و جوهر فولاد من این است
هم صحبت .بخت سیه از فکر بلندم
در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است
چشمی نشد آیینهٔ کیفیت رنگم
شخص سخنم، صورت بنیاد من این است
دارم به دل از هستی - موهوم غباری
ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است
هر ناله ، به رنگ دگرم ، می برد از خویش
در مکتب غم ، سیلی استاد من این است
دست مژه برداشتنم، عرض تمناست
حیرت زده ام شوخی فریاد من این است
از الفت دل چاره ندارم چه توان کرد
دام و قفس طایر آزاد من این است
با هر نفسم لخت دلی می رود از خوبش
جان می کنم. و تیشهٔ فرهاد من این است
هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد
از نسخهٔ هستی ، سبق یاد من این است
گردی شوم وگوشهٔ دامان تو گیرم
گر بخت به فریاد رسد داد من این است
چون اشک ز سرگشتی ام نیست رهایی
بیدل چه کنم نشئهٔ ایجاد من این است