81
غزل شمارهٔ ۵۴۲
کینه را در دامن دلهای سنگین مسکن است
هر کجا تخم شرردیدیم سنگش خرمن است
خاکساران ، قاصد افتادگیهای همند
جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است
با دل جمع از خراش سینه غافل نیستیم
غنچه سان در هر سرانگشتم نهان صدناخن است
بگذر از اسباب اگر آگاهی از ذوق فنا
چون شود منزل نمایان گرد راه افشاندن است
غفلت تحقیق بر ما تار و پود و هم بافت
ورنه در مهتاب احوال کتانها روشن است
بی لب او چون خیال غیر در دلهای صاف
شیشه ها را موج صهبا خار در پیراهن است
آتشی در جیب دل دزدیده ام کز سوز آن
مو بر اعضایم چو گلخن دود چشم روزن است
هیچ سودایی بتر از زحمت افلاس نیست
دست قدرت چون تهی شد با گریبان دشمن است
از وداع غنچه آغوش گل انشا کرده ایم
بی گریبانی تماشاگاه چندین دامن است
بیدل از چشم تحیرپیشگان نم خواستن
دامن آیینه بر امید آب افشردن است