76
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
چشم زخمی گر هجوم آرد دعای جوشن است
سینه چاکان می کنند از یکدگرکسب نشاط
از نسیم صبح شمع خانهٔ گل روشن است
از حیا با چرب طبعان برنیاید هیچ کس
آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است
پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند
آن که ز مردان به مردی باج می گیرد زن است
اینقدر اسباب اوهامی که برهم چیده ایم
تا نفس بر خویش جنبیده است گرد دامن است
از نفس باید سراغ وحشت هستی گرفت
شعله ها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است
تا خیالش را زتاریکی نیفزاید ملال
در شبستان سویدا شمع داغم روشن است
شیوهٔ بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش
با خود است آن جلوه را نازی که گویی با من است
کوشش تسلیم هم محمل به جایی می کشد
شمع ما را پای جولان سربه ره افکندن است
آتش کارت نخواهد آنقدرگرمی فروخت
ای توهّم خاک بر سرکز؟س بی دامن است
تا توانی ناله کن بیدل که درکیش جنون
خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است