91
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه می روید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیت گل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر می شود
رنگ روی عشقبازان گرد پرواز دل است
بی گداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود می زند آتش چراغ محفل است
صیدگاه کیست این گلشن که هر سو بنگری
آب و رنگ گل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه می بینم سراغی از خیالش می دهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکم چکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بی سعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودم که مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بی دست و پایی جلوه گر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم می خورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است