85
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بی شکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنون طینتان بی دام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبت گشت سرتا پا دل است
چشم واکردن کفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدت وکثرت چو جسم و جان در آغوش همند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیده اند
کیست دریابدکه لیلی پرده دار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشه ام گل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمی گردد بدل
بیخود آن جلوه ام تکلیف هوشم مشکل است
هیچ موجودی به عرض شوق ناقص جلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی که داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفس کز سینه ام سر می کشد دست دل است
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگان زدنها رنگ دیگر بسمل است
تا به بی دردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکن که الفت قاتل است