135
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس ، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجوم کساد بازاریست
چو اشک گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیط که در بی نمی ست توفانش
کسی که آب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمی خواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامده ست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیه مست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانه کج منشان را به برکشد بیدل
کسی که راست بود خارچشم افلاک است