106
غزل شمارهٔ ۵۰۲
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
که ترش رویی زاهدبه بزم می نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچه کرده ای از خویش انتخاب شک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسی که بگذرد از وهم خویشتن ملک است
قد خمیده کند، تن پرست را هموار
مدار راست رویهای فیل برکجک است
فزوده ایم به وحدت ز شوخ چشمیها
دمی که محو شد این صفر هرچه هست یک است
نظر به گرد ره انتظار دوخته ایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی به صفحهٔ دل بی خراش شوق تو نیست
ز روی بحر به جز موج هرچه هست حک است
می ام به ساغر دل نقل یاس می گردد
چو زخم ، قطرهٔ آبی که می خورم گزک است
دویی کجاست ، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهی ات نردبان نمی باید
نگاه تا مژه برداشته ست بر فلک است
اگر ز سوختگانی ، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشک خود اینجاکباب را نمک است