165
غزل شمارهٔ ۴۶
جنون کی قدردان کوه و هامون می کند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون می کند ما را
نفس هر دم زدن صدصبح محشر فتنه می خندد
هوای باغ موهومی چه افسون می کند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون می کند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ می گردم که گردون می کند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
به روی زر، نشست سکه ، قارون می کند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
به جزصفرهوس برما چه افزون می کند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون می کند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حک کند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگ مضمون می کند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هست کاخر در می افیون می کندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز می آید
که آه از بی بری نبودکه موزون می کند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون می کند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون می کند ما را