105
غزل شمارهٔ ۴۵۳
زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است
قط محرف این خامه تیغ در دست است
زخلق شغل علایق حضورمردن برد
جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است
جهان چو معنی عنقا به فهم کس نرسید
که این تحیر گل کرده نیست یا هست است
کمان همت وارسته ناوکی داری
ز هرچه درگذری حکم صافی شست است
به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم
ز خانه ای که تو سر برکشیده ای پست است
به گوش عبرت ازپن پرده می رسد آواز
که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است
کشاکش نفس از ما نمی رود بیدل
درین محیط همه ماهی ایم و یک شست است