190
غزل شمارهٔ ۴۴
به خاک تیره آخر خودسریها می برد ما را
چو آتش گردن افرازی ته پا می برد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
که هرکس می رود چون سایه از جامی برد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما می برد ما را
به گلزاری که شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بی تمنا می برد ما را
گر از دیر وارستیم شوق عبه پیش آمد
تک وپوی نفس یارب کجاها می برد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفته ست مفراجی.
نفس گر واگذارد، تا مسیحا می برد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می بازد
ز خود رفتن به چندین جلوه یک جا می برد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامی برد ما را
دکان آرایی هستی گر این خجلت کند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا می برد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا می برد ما را