134
غزل شمارهٔ ۴۳
دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
که وهم بی سر وپایی برد از خود جدا ما را
به گردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
غبارما مگربیرون برد زین آسیا ما را
اگر امروز دل با خاک را ه مرتضی جوشد
کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن
چه سازدکس ، زگنبد برنمی آرد صدا ما را
زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن
کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را
غبار ما به صحرای عدم بال دگر می زد
فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را
کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را
کف خاک نفس بال وپریم ، ازضبط ما بگذر
به گردون می برد چون صبح از خوداین هوا مارا
جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد
ز ضبط ناله کرد آگاه نی در بوربا ما را
نقس واری مگر در دل خزد امید آسودن
که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچ جا ما را
دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی خواهد
حنا بسته ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را
ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها
به این بیگانه هم گاهی نکردند آشنا ما را
به عریانی کسی آگه نبود از حال ما بیدل
چه رسوایی که آمد پیش در زیر قبا ما را