72
غزل شمارهٔ ۴۳۴
عشرت فروز انجمن هستی ام حیاست
چون شبنم گلم ، عرق آیینهٔ بقاست
باشد که نکهتی به مشام اثر رسد
عمری ست نقد دست نیازم گل دعاست
کو مشتری که سرمه ی عبرت کشد به چشم
یعنی شکست قیمتم اجزای توتیاست
آن گوهر شکسته دلم کاندرین محیط
گرداب ، بهر دانهٔ من سنگ آسیاست
می جوشم از طبیعت آفات روزگار
هرجا شکست موج زند، حسرتم صداست
از بس گذشته ام ز فریب جهان رنگ
آیینه گربه پیش کشم عکس بر قفاست
گم کردگان چشمهٔ آب حیات را
در دشت عجز تیغ تو انگشت رهنماست
تا چشم بازکرده ای از خود گذشته ای
زین بحر تا کنار همین یک بغل .شناست
چینی شود خموش بهٔک مو ی سرمه رنگ
با صدهزار موی خروش سرت چراست
محو جمال ، ننگ فضولی نمی کشد
نظاره در قلمرو آیینه نارساست
ما دردسر، ز افسر دولت نمی کشیم
بخت سیاه ما چه کم از سایهٔ هُماست
عمریست در طلسم کدورت نشسته ایم
بیدل غبار خاطر ما آشیان ماست