117
غزل شمارهٔ ۴۳۰
سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست
خاک ره بیکسی ست کز سر ما برنخاست
دل به هوا بسته ایم ، از هوس ما مپرس
با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
داغ معاش خودیم، غفلت فاش خودیم
غیر تراش خودیم ، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن
چشم نپوشیده ای عالم دیگر کجاست
دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز
آبلهٔ پای شمع در خور ناز عصاست
گر نه ای از اهل صدق دامن پاکان مگیر
آینه و روی زشت ، کافر و روز جزاست
صبح قیامت دمید پردهٔ امکان درید
آینهٔ ما هنوز شبنم باغ حیاست
در پی حرص و هوس سوخت جهانی نفس
لیک نپرسید کس خانهٔ عبرت کجاست
بسکه تلاش جنون جام طلب زد به خون
آبلهٔ پا کنون کاسهٔ دست گداست
هستی کلفت قفس نیست صفابخش کس
در سر راه نفس آینه بخت آزماست
قافلهٔ حیرت است موج گهر تا محیط
ای امل آوارگان صورت رفتن کجاست
معبد حسن قبول آینه زار است و بس
عرض اجابت مبر، بی نفسیها دعاست
کیست درین انجمن محرم عشق غیور
ما همه بی غیرتیم آینه درکربلاست
بیدل اگر محرمی رنج تک و دو مبر
در عرق سعی حرص خفت آب و بقاست