122
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بی دست و پایی های عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان می کند
چشم ما چون طوق قمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحت گیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بی مغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بی گوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ول گامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
می فزاید وحشت انداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ا م
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گل فرو ش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفت نصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست