109
غزل شمارهٔ ۴۲۵
خط لعلت غبار حیرت افزاست
زمرد از رگ این لعل پیداست
ز غارت کاری دور نگاهت
به روی باده رنگ نشئه عنقاست
ز بیدادت بهار ناز رنگین
ز رفتار تو کار فتنه بالاست
در آن محفل که درد عشق ساقی ست
تمنا باده است و ناله میناست
هنرجمعیت ما را برآشفت
ز جوهر نسخهٔ آیینه اجزاست
بهار عجز امکان را کفیلیم
شکست هرچه باشد خندهٔ ماست
سراسر خوب غفلت می پرستیم
خیال پوچ سخت افسانه پیراست
زکف ، گرداب ، دارد پنبه درگوش
که غافل از خروش موج دریاست
فنا سامان کن و مست غنا باش
که در خاک آنچه می خواهی مهیاست
به هرجا دامی افکنده ست صیاد
بهار نرگسستان تمناست
برون میتاز از این نه حلقه زنجیر
جنون عاشقان یک نشئه بالاست
سحر درپرتو خورشید محو است
به هرجا طبع ، روشن شدم نفس کاست
ز رنگین جلوه های یار بیدل
رگ گل دسته بند حیرت ماست