107
غزل شمارهٔ ۴۲۴
تهمت افسردگی بر طینت عاشق خطاست
ناله هرجا آینه گردید آزادی نماست
بی فنا مشکل که گردد دل به عبرت آشنا
چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست
شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم
چون عرق بی پرده گردد لغزش پای حیاست
تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر
موج را در هر تپش بر وضع گوهر خنده هاست
جام آب زندگی تنها به کام خضر نیست
درگداز آرزو هم جوش دریای بقاست
معنی دود ازکتاب شعله انشا کرده اند
هرکجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست
هرکه را از نشئهٔ معنی ست سیری خامش است
ساغر لبریز اگر صدلب گشاید بی صداست
عالمی سرگشته است از اضطراب گریه ام
اشک من سرچشمهٔ د وران چندین آسیاست
می کند هر جزوم از شوق توکار آینه
خامهٔ تصویرم و هر موی من صورت نماست
گر برآید ازصدف گوهر اسیر رشته است
خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست
کی پریشان می کند باد غرور اجزای من
نسخهٔ خاک مراشیرازه نقش بوریاست
اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می کنم
باکمال سرکشی سعی نگاهم زیرپاست
نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است
شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست
بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع کن
شانه ی این طرهٔ آشفته در دست هواست