95
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت
که برآن مکان چو قدم نهی خم گردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نه ای آگه از تپش نفس که چه بیضه می شکند پرت
همه راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت گردشی
توچنان مروکه ز لغزشی به کجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بی نشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمان که دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی ، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن ، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزان کند التفات هوس گرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنی که رسد ز منصب گوهرت
طلبی گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبه کجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربه کلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت