124
غزل شمارهٔ ۴۱۰
زاهد، که بادش ، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلف تو زد لاف همسری
صبحش به سنگ تفرقه دندان شکست و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعل سمند او که به جولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه که ماییم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ریخت
اشکی که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ عمان شکست و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکه سخت پریشان شکست و ریخت
بر سنگ می زد آینه ام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی امکان شکست و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم به دوش هر مژه صد چاک بست ورفت
این تکمه یارب از چه گریبان شکست و ریخت
مانند نقش پا به گل عجز خفته ایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینای ما همان عرق افشان شکست و ریخت