شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۰۹
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
89

غزل شمارهٔ ۴۰۹

اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت
خوشه خشکی داشت اینجادانه نشکست و نریخت
زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت
کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت
درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر
اینقدرها بسکه یک دندانه نشکست و نریخت
آه از آن روزی که استغنای غیرت زای عشق
خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت
سعی سر چنگ ملامت چاره ای سودا نکرد
موی از مجنون به چندین شانه نشکست و نریخت
مجلس می شیشه و پیمانه ای بسیار داشت
هیچ کس چون محتسب مستانه نشکست و نریخت
در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع
تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت
باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست
شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت
مرگ می باشد علاج تشنه کامیهای حرص
پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت
تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی یافتن
آن قدح کز بازی طفلانه نشکست و نریخت
ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید
اشک مابیدل به هیچ افسانه نشکست و نریخت