156
غزل شمارهٔ ۴۰۳
هرکجا گل کرد داغی بر دل دیوانه سوخت
این چراغ بیکسی تا سوخت در ویرانه سوخت
عالم از خاکستر ما موج ساغر می زند
چشم مخمور که ما را اینقدر مستانه سوخت
حسن یک مژگان نگه را رخصت شوخی نداد
شمع این محفل تپشها در پر پروانه سوخت
مژده وصل تو شد غارتگر آسایشم
خواب درچشمم همان شیرینی افسانه سوخت
وضع دنیا هیچ بر دیوانه تاثیری نکرد
بیشتر این برق عبرت خرمن فرزانه سوخت
داغ دل شد رهنمای کوه و هامون لاله را
سر به صحرا می زند هرکس متاع خانه سوخت
برق ناموس محبت را چو داغ آیینه ام
من به خاکستر.نشستم گر دل بیگانه سوخت
مستی چشم تورا نازم که برق حیرتش
موج می را چون نگه در دیدهٔ پیمانه سوخت
بسکه خوبان را ز رشک جلوه ات داغ است دل
می توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت
دور چشم بد زیانکار زمین الفتم
مزرعی دارم که باید چون سپندم دانه سوخت
آرزوها در نفس خون کرد استغنای دل
ناله در زنجیر از تمکین این دیوانه سوخت
بسمل آن طایرم بیدل که درگلزار شوق
چون شرار ازگرمی پرواز بیتابانه سوخت