108
غزل شمارهٔ ۳۹۶
عشق از خاک من آن روزکه وحشت می بیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت می ربخت
رفته ام از دو جهان بر اثر وحشت دل
یارب این گرد به دامان که خواهد آویخت
رم فرصت سبب قطع امید است اینجا
تار سازم ز پریشانی این نغمه گسیخت
چشم عبرت ز پریشانی حالم روشن
هیچکس سرمه به کیفیت این گرد نبیخت
اشک بیتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبرکه با خاک توانم آمیخت
هر قدم در طلب وصل دچار خویشم
شوق او آینه ها بر سر راهم آویخت
جیب هستی قفس چاک وبال است اینجا
عافیت کسوت آن پنبه که در شعله گریخت
زین بیابان سر خاری نشد از من رنگین
پای خوابیده ی من آب رخ آبله ریخت
یک قلم عرصهٔ تسلیم فناییم چو صبح
بیدل از ما به نفس نیز توان گرد انگیخت