178
غزل شمارهٔ ۳۹
نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
مگردرآب چون یاقوت گیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیده است اینجاعنان موج دریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفس گر خون کنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلب گیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
به عرض بیخودیهاگرم کن هنگامهٔ مشرب
که می نامیده اند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان جز رم برقی نمی باشد
چراغان کرده اند از چشم آهوکوه و صحرا را
دراین محفل پریشان جلوه است آن حسن یکتایی
شکستی کوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را
سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم
که دررنگ شرراز خویش خالی می کنم جا را
به داغ بی نگاهی رفت ازین محفل چراغ من
شکست آیینهٔ رنگی که گم کردم تماشا را
هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال می گردد
امل را رشته کوته ساز و عقباگیر دنیا را
ز شور بی نشانی ، بی نشانی شد نشان بیدل
که گم گشتن زگم گشتن برون آورد عنقا را