187
غزل شمارهٔ ۳۴
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی شناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیف است پست گیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی توان داشت سگ نان دهد گدا را
روزی دو زین بضاعت مردن کفیل هستی ست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشم کس نمانده ست گنجایش مروت
زین خانه ها چه مقدار تنگی گرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زنده ایم باید در فکر خویش مردن
گردون بی مروت برماگماشت ما را
آهم ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستی ست گر خجالت شبنم کند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمی توان کرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بی دامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافی اش کن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آداب گر پی سپر توان کرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدل کفر است شعله خویی
محراب کبر نتوان کردن قد دوتا را