139
غزل شمارهٔ ۳۳۰
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریده اند ز دکان بوریا
بی باک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بوی گل ادب ز دماغم نمی رود
غلتیده ام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشاره ایست
غافل نی ام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنی که به مشق ادب رسی
خط هاست درکتاب دبستان بوریا
بی خوابی که زحمت پهلوی کس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمین گرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوت کنج قناعتیم
نی بی صداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه می خورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا