173
غزل شمارهٔ ۳۲۱
سخن شد داغ دل چون شمع ازآتش بیانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها
طبیعت همعنان هرزه گویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها
ز تشویش کج آهنگان گذشت از راستی طبعم
مگر این حلقه ها بردرد از ره بی سنانیها
ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها
چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها
ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها
نفس سرمایه ای از لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها
به بیباکی زبان واکرده ای ، چون شمع وزین غافل
که می راند!برون بزمت آخر نکته رانیها
زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها
غرور رستمی گفتم به خاکش کیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها
سری درجیب دزدیدم ، ز وهم خان ومان رستم
ته بالم برآورد از غم بی آشیانیها
تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها
به ناموس حواسم چون نفس تهمت کش هستی
همه در خواب ومن خون می خورم از پاسبانیها
دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها