142
غزل شمارهٔ ۳۱۳
ای فدای جلوهٔ مستانه ات میخانه ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه ها
سوخت باهم برق بی پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه ها
گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه ها
رازعشق ازدل برون افتاد و رسوایی کشید
شد پریشان گنج تا غافل شد از ویرانه ها
عاقبت در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته گردید از هجوم دل دکان شانه ها
تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه ها
جوهرکین خنده می چیند به سیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بی دندانه ها
تاطبایع نیست مألوف ، انجمن ویرانه است
ناقص افتدخوشه چون بی ربط بالددانه ها
خلق گرمی داشت شرم چشم پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بی دری این خانه ها
نا توانی قطع کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای کس نگردند این حیا بیگانه ها