102
غزل شمارهٔ ۲۸۸
حیرت دل گر نپردازد به ضبط کارها
ناله می بندد به فتراک تپش کهسارها
عالمی بر وهم پیچیده ست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم ناله ام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرام موج می چشم قدح داغ است و بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیده ست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه می آرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان می کند
کجکلاهی می زند موج از شکست کارها
خواب راحت بستهٔ مژگان به هم آورد ن است
سایه می گردند از افتادن این دیوارها
چون سحر سعی خروشم قابل اظهار نیست
به که برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدل این گلشن ز بس منظورحسن افتاده است
ناز مژگان می دمد گر دسته بندی خارها