71
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
حبابت ساغر و با بحر توفان پیش می آیی
حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش می آیی
حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا
همه گر در عسل پا افشری بر نیش می آیی
در آن محفل که ناز آدمیت خرس و بز دارد
محاسن می فروشی هرقدر با ریش می آیی
برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد
تو شیطانی کجا درکلبهٔ درویش می آیی
در اهل مزبله گند حدث تاثیرها دارد
خباثت پیشه کن دنیاست آخر پیش می آیی
چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل
که منزل در بغل گم کرده دوراندیش می آیی
به عریانی سر یک رشته دامانت نمی گیرد
جنون کن گر برون از عالم تشویش می آیی
حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت
کمی هم زین میان گر رفته باشی بیش می آیی
همین آوازم از دلهای درد آلود می آید
که مرهم شو اگر بر آستان ریش می آیی
بهارت بیدل آخر در چه گلزار آشیان دارد
که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش می آیی