83
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی
قیامت پرفشان هویی ، جهان آتش فکن هایی
ز هر برگ گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوایی می دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب کن گر پی محمل کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر می دهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح کج کرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور می باشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سر افلاک اگر باشد نمی ارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام می گردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده ام بیدل
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی