54
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی
سیل خیزست حیا آنهمه عریان نشوی
چه بهار و چه خزان رنگ گل حیرت توست
جلوه ای نیست گر آیینه نمایان نشوی
از زمین تا فلکت دعوی استعدادست
به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی
ذره خورشید دکان ، قطره و دریا سامان
آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی
هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد
به گشاد گره آبله دندان نشوی
بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار
گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی
آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد
خون عاشق گنهی نیست پشیمان نشوی
کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانی ست
تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی
وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است
ای نگه سعی کمی نیست که مژگان نشوی
فکر کیفیت خود نیستیی می خواهد
تا سر از دوش نرفته ست گریبان نشوی
شرم کن بیدل از آن جلوه که چون آب روان
همه تن آینه پردازی و حیران نشوی