197
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر لعل خموشت کند آهنگ نواها
دشنام ، دعاها و بروهاست ، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوست گناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبران گرسنه مردیم
با هر نفس ازخوان کرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهای گلم در نظر آمد
دل سوخت به جمعیت ازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکل که از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفس کرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خم گشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درین کهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشم همه کس از مژه خورده شت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاست که افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیق گشاید
صیقل زده گیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لاف گذشتن
بیدل که ز پل بگذرد از سعی شناها