100
غزل شمارهٔ ۲۷۵
تاراجگرگل بود بدمستی اجزاها
کهسار تهی گردید از شوخی میناها
مستقبل این محفل جز قصهٔ ماضی نیست
تا صبحدم محشر دی خفته به فرداها
دشوار پسندیها بر ماگره دل بست
گرخون نخورد فطرت حل است معماها
معنی همه مشکوف است ، تأویل عبارت چند؟
تمثال نمی خواهد آیینهٔ سیماها
نامحرمی عالم تا حشر نگرددکم
افتاده به روی هم پنهانی و پیداها
وحدت نکند تشویش از بیش وکم کثرت
سرچشمه چه نم بازد از خشکی دریاها
کس مانع جولان نیست اما چه توان کردن
چون آبله معذورند دامن به ته پاها
از خاک تو تاگردی ست موضوع پرافشانی
در خواب عدم باقی ست هذیان من و ماها
پیش است به هرگامت صد مرحله نومیدی
دنیا نفسی دارد آمادهٔ عقباها
در چارسوی اوهام تا کی الم تنگی
برگوشهٔ دل پیچید یک دامن و صحراها
بیدل طرب و ماتم مفت اثر هستی ست
ما کارگه رنگیم رنگ است تماشاها