101
غزل شمارهٔ ۲۷۳
کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا
که عکس موج می شد جوهرآیینهٔ مینا
چنان صاف ست از زنگ کدورت سینهٔ مینا
که می تابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا
سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد
که راز میکشان گل کرده است از سینهٔ مینا
کدورت با صفای مشرب ما برنمی آید
نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا
به تمکینم چسان خفّت رساندکوشش گردون
ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا
تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی
به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا
خوشا صبحی که شاه ملک عشرت جلوه ریزآید
به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا
مقیم گوشهٔ دل باش ، گر آسودگی خواهی
که حیرت می شود سیماب در آیینهٔ مینا
همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد
صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا
بهار نشئه ام ، عیش دماغم ، بادهٔ صافم
مرا باید نشاندن در دل بی کینهٔ مینا
ادب کوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش
به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا
به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل
بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا