108
غزل شمارهٔ ۲۷۲
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
بر عرش می توان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بی می کشی محال است
دزدیده ام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنون کرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا می رسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعه کم نیست روز سیاه مینا
با این درشت خویان بیچاره دل چه سازد
عمری ست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهم گرحرف و صوت داریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام است کلفت
چشم تری نشسته شت بر قاه قاه مینا
شرم خمار مستی خون گشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکن کلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابی ست درکارگاه مینا