132
غزل شمارهٔ ۲۷۰
ز بخت نارسا نگرفت دستم گردن مینا
مگر مژگان دماند اشک وگیرد دامن مینا
درین میخانه تا ساغرکشی ساز ندامت کن
گلوی بسملی می افشرد خندیدن مینا
زبان تاک تا دم می زند تبخاله می بندد
که برق می نمی گنجد مگردرخرمن مینا
بهاری در نظرگل می کند ما نمی دانم
به طبع غنچه ها رنگ ست یا خون درتن مینا
خیال مستی آن چشم هرجا می فروش آید
عرق بیرون کشد شرم از جبین روشن مینا
نشاط جاودان خواهی دلی راصید الفت کن
که مستی هاست موقوف به دست آوردن مینا
اگر از ساغر آگاهی دل نشئه ای داری
به رنگ پرتومی طوف کن پیرامن مینا
تو ای غافل چرا پیمانهٔ عبرت نمی گیری
که عشرت جام در خون می زند از شیون مینا
به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد
خلا می زاید ازکیفیت آبستن مینا
میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری
که امشب موج اشکی برده ام تا دامن مینا
اگرسنگ رهت هوش است فال می پرستی زن
که از خود برنخیزی بی عصای گردن مینا
به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل
که هرجا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا