168
غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خون خوری یک عمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحاب کشت ما صد ره شکافد چشم گریانش
که گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
که گرد ساحلی زبن بحر بی پایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگل کند حسن کمال اینجا
کلف بی پرده گردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بی التفاتی ، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطی ها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانه گر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعت کن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به که گم باشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بال افشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگی کردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریف گوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بی شیشه نقش طاق نسیان کن
محال است اینکه هرجاجسم گم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می خواهد
نگه می باید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمی آید مگر انسان شود پیدا