210
غزل شمارهٔ ۲۶
چه امکان است گرد غیرازین محفل شود پیدا
همان لیلی شود بی پرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می گردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشی ات فهم حقیقت را نمی شاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی آرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
که عنقا چون شوداز بیضه گم بسمل شود پیدا
به گوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمری ست می پویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینه وارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
به دریا قطره خون گردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی باشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگم شد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب می گردد
کزین دریا به قدریک گهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دل کن
که این گمگشته گر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا