83
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
می روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده ام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده اند
با زمین چون بند نی چسبیده ام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان می کند
آنسوی میدان در افتاده ست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب می کشم از محبری
وادی واماندگی طی می کنیم و چاره نیست
می برد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب می گردیم تا مشتی عرق گل می کنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بی رویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب می گردد پری
در ادبگاهی که حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری