74
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی
ز دیوان نگاه امشب برون آورده ام فردی
به روی چهرهٔ امکان ، من آن رنگ سبکبالم
که هر کس می رود از خویش می خیزد ز من گردی
به بال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم
به رنگ اضطراب ناله ام توفانی دردی
بیا زاهد طریق صلح کل هم عالمی دارد
تو و تسبیح ، ما و می کشی ، هر کاری و مردی
ز نیرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم
به بازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی
ز خود رفتن به یادت ریشه در موج گهر دارد
به این تمکین نمی باشد خرام نازپروردی
به جیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی
چو اخگر در شکست رنگ ییدا کرده ام گردی
خمار عافیت نتوان شکست از نشئهٔ صهبا
گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهرهٔ زردی
ز بس جوش مخنث می زند این عرصهٔ عبرت
زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی
تپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد بیدل
به سعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی