شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
62

غزل شمارهٔ ۲۶۳۹

کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته ای
چون نفس چندانکه می آیی فراهم رفته ای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته ای
خواه گردون جلوه گر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته ای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بی پرده شد آخر که ملزم رفته ای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته ای
عیش و غم آن به که از تمییز آن کس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته ای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفته ای در حصن محکم رفته ای
هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته ای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفته ای خم رفته ای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون دست بر هم سود ه با هم رفته ای
قطع راه زندگی بیدل نمی خواهد تلاش
بی قدم زین انجمن چون شمع کم کم رفته ای