66
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
حیرت حسن که زد نشتر به چشم آینه
خشک می بینم رگ جوهر به چشم آینه
چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن
دیده ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه
برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب روی کیست آتشگر به چشم آینه
عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است
بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه
اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه
صافی دل بر نمی دارد تمیز نیک و بد
گرد موهومی ست خیروشربه چشم آینه
عرض حال خویش وقف بی تمیزی کرده ام
داده ام رنگ خیالی گر به چشم آینه
نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست
شسته ام عمری ست این دفتر به چشم آینه
گر همه وهم است بیداری ، طرب مفت خیال
می کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پی گم کند بنگر به چشم آینه
رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما
مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه